دوکوهه

دوکوهه تو یک پادگان نیستی تو قطعه ای از خاک کربلائی چرا که یاران عاشورائی سیدالشهدا را به قافله ی او رساندی. شهید سید مرتضی آوینی

دوکوهه

دوکوهه تو یک پادگان نیستی تو قطعه ای از خاک کربلائی چرا که یاران عاشورائی سیدالشهدا را به قافله ی او رساندی. شهید سید مرتضی آوینی

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

به بهانه پایان سال حماسه سیاسی، حماسه اقتصادی

نشسته بودم جلوی تلویزیون و به قول معروف داشتم یه چرخی تو شبکه ها می زدم که رسیدم به شبکه نمایش. داشت یه جوونی رو نشون می داد با یه قیافه مادر مرده و یکی هم داشت توضیح می داد که این آدم چند وقتیه که بی کار شده و از این حرفا. فک کردم حتما یکی از این فیلم های درست و حسابیه که آخرش پسره با یه دختر پولدار ازدواج می کنه و همه چی به خیر و خوشی تموم میشه که دیدم نه بابا، داره درباره مصرف کالاهای خارجی و از دست رفتن فرصت های شغلی و از این جورچیزا حرف می زنه. باخودم گفتم یه چیزی می گی ها. من خودم همون موقع که آقا فرمودن چیزای خارجی نخرید کلی به این قضیه فکر کردم ولی دیدم واقعا یه وقتایی آدم چاره ای نداره، مجبوره جنس خارجی بخره !

 این دوستم که چند وقت پیش عروسیش بود می گفت گازای ایرانی اصلا با نمونه خارجیش قابل مقایسه نیست. شیرای گازشو نشونم داد. راست می گفت خوب ، خیلی روون می چرخید و کم و زیاد می شد. گازای ایرانیو دیدم، اصلا اینطوری نیست! یخچال هم همینطور. یخچالای ایرانی خیلی زودتر از خارجی هاش خراب می شن. خوب آدم که نمی تونه هر ده دوازده سال یه یخچال بخره! اصلا گیریم که جنسشون هم خوب باشه، برای جهیزیه است، الکی نیست که. ملت میان جهاز برون، اسباب، اثاثیه عروس رو ببینن خوب. نمی پرسن مارک یخچال فریزرش چیه؟! آدم آبروش رو که از سر راه نیاورده خوب. ماشین لباسشویی و ظرفشویی و تلویزیون و ساندویچ سازو چایی سازم همینطور. جاروبرقی رو داشت یادم می رفت! خلاصه اینا وسایل اصلی زندگین، حالا خورده ریزه هارو شاید بشه یه کاریش کرد. مثلا بعضی از لباسارو میشه ایرانی خرید ولی خوب مثلا شلوار از اون چیزاییه که آدم واقعا دلش راضی نمیشه جین ترک و کتون کره ای رو بزاره، بره ایرانیشو بخره. اصلا طرح و پارچه اش قابل مقایسه نیست! من یکی که رو شلوار خریدن وسواس دارم ، اصلا نمی تونم فکرشو بکنم که جین ایرانی بپوشم. حالا مانتو رو شاید بشه یه کاریش کرد. مخصوصا اونایی که هرماه یه مانتو میخرن باید برن ایرانیشو بخرن! ولی اونایی که مثل من سه چهارماه یک بار مانتو میخرن، خوب حق دارن دیگه، باید یه چیزی بخرن که یک باشه، هم جنسش، هم مدلش. آدم می خواد چند ماه این مانتو رو داشته باشه، روحیه آدم خراب میشه اگه هرکی دید نپرسه از کجا خریدی. ولی یه چیزایی مثل جوراب رو من واقعا نظرم اینه که آدم باید ایرانی بپوشه. آخ بدم میاد از این فروشنده ها که میان تو مترو هی این جورابا رو می گیرن دستشون می گن کار ترکه، کار ایران و چین نیست. یکی نیست بهش بگه تو جورابتو بفروش، چرا توسر جنس ایرانی می زنی؟!

من جدا عقیده دارم آدم باید تاجایی که امکانش هست و ضرر جانی و مالی و روحیه ای براش نداره از جنس ایرانی استفاده کنه. این همه آقا قربونش برم گفتن جنس ایرانی بخرید، همینطوری که نگفتن خوب. حتما یه دلیل قانع کننده براش دارن دیگه! حالا اینکه دقیقا منظورشون کدوم اجناس ایرانی بوده رو خوب بهتر بود می گفتن، یا اصلا قبلش یه پرس و جو می کردن می دیدن کدوم اجناس ایرانی از نمونه خارجیش بهتره، همونارو میگفتن. مام که خوب ولایی، همه فکرو ذکرمون اینه که ببینیم ایشون چی می گن همون کارو کنیم. حالام که نگفتن ، اشکالی نداره. یه کم کار ما سخت شده ولی فدای سرشون، فدای یه تار موشون! هرکاری بتونیم انجام میدیم حرف ایشون رو زمین نمونه، ولی تا جایی که در توانمون باشه و از دستمون بر بیاد خوب!




Zeynab
۲۰ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

شاید که سر از تنی، جدا می دیدند

شاید که تو را، تو را، تو را می دیدند

باید فقط از خود شهیدان پرسید

در خاک شلمچه ها، چه ها می دیدند!

 

دل مال خداست، خرج  هر کس نکنید

با نفس بجنگید و دَمی بس نکنید

مردان بزرگ عشقشان سیمرغ است

هرگز طلب عشق ز کرکس نکنید

 

از نام مسلمانی ِ خود شاد شدیم

هر لحظه که صرف داشت آزاد شدیم

از هر طرفی نسیم آمد، چون کاه

فورا همگی هم جهت باد شدیم

 

از کتاب: آخر شخص مفرد - عارفه دهقانی - سوره مهر

Zeynab
۲۰ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اسفند 84 بود. برای اولین بار رفته بودم جنوب، مناطق جنگی. تا اون موقع حتی عکسش رو هم ندیده بودم . فقط چند بار اسمش به گوشم خورده بود. اتوبوس تو دزفول توقف داشت. یه نمایشگاه زده بودند از کتابای دفاع مقدس. رفتم یه چرخی تونمایشگاه زدم ولی هیچ کدوم از کتابا و نویسنده هاشون برام آشنا نبود. رسیدم به آخرین غرفه. داشتن صدامون می کردن بریم سوار اتوبوس بشیم که چشمم افتاد به عکسش رو جلد کتاب. نگاهش یه جور خاصی بود. کتابو برداشتم و اسمشو خوندم. یادگاران- کتاب همت.

از سربازی که مسوول غرفه بود قیمت کتابو پرسیدم و باعجله یه اسکناس از تو کیفم درآوردم و دادم بهش. نمی دونم اسکناس چند تومنی بود که ازم نگرفت و گفت پول خرد نداره. بهش گفتم من این کتابو می خوام، عجله دارم، پول خرد هم ندارم! پولو گرفت و رفت از غرفه های دیگه خرد کرد و آورد. سوار اتوبوس شدم و شروع کردم به خوندن کتاب.

یه احساس عجیبی داشتم. انگار پا تو یه دنیای جدید گذاشته بودم. هرچی بیشتر می خوندم ، بیشتر مطمئن می شدم که این آدم با کسایی که تا حالا می شناختم فرق می کنه، با همه آدم هایی که تو عمرم دیده بودم.

از اون موقع به بعد هر وقت کتابی درباره اش پیدا می کردم ، می خریدم. از آدم هایی که می شناختنش درباره اش می پرسیدم و خلاصه هر جور که بود سعی می کردم بیشتر بشناسمش. سال بعدش که رفتم جنوب، تو منطقه اروندکنار یه نفر چند تا عکس بهم داد که عکس حاج همتم بینشون بود . وقتی برگشتم خونه، با اینکه می دونستم برای خیلی از اطرافیانم عجیب به نظر می رسه، عکسو به دیوار اتاقم زدم و همین شد شروع رفاقت من با حاج همت.

تو این هفت هشت سالی که از اون ماجرا میگذره ، خیلی چیزا تو زندگی من عوض شده. عادت هام ، دوست داشتن هام، کارایی که می کردم، جاهایی که می رفتم و خیلی چیزهای دیگه. ولی درباره حاج همت هیچی برام عوض نشده. من هنوزم مثل گذشته و خیلی بیشتر از اون موقع دوسش دارم. می تونم به جرات بگم شهید همت بهترین دوستیه که تا حالا داشتم.

کتاب همت

Zeynab
۱۴ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سرتا پاش خاکی بود. چشم هاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما. دو ماه بود ندیده بودمش.

حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور، بعد نماز بخون. سر سجاده ایستاد. آستین هاش را پایین کشید و گفت: " من با عجله اومده م که نماز اول وقتم از دست نره" 

کنارش ایستادم. حس می کردم هر آن ممکن است بیفتد زمین. شاید این جوری می توانستم نگهش دارم.

یادگاران- کتاب همت

Zeynab
۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوتایی با حاج احمد روی کاغذهایی درشت نوشته بودند:" الموت لامریکا". کاغذها رو لوله کرده بودند توی دستشون و کناری ایستاده بودند.

یکیشون مخ یکی از شرطه ها رو کار گرفته بود. اون یکی دست گذاشته بود پشت شرطه، مثلا گرم گرفته بودند. چند دقیقه بعد به هم اشاره کردند، دست از سر شرطه برداشتند و او راهش رو کشید و رفت.

سر و صدای عرب ها میومد. ریخته بودند دور و بر شرطه ی بی خبر از همه جا. بیچاره تازه فهمیده بود چه رودستی خورده. پشتش برچسب " الموت لامریکا" زده بودند.

 یادگاران - کتاب همت

Zeynab
۰۸ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

                                   

 


تولد:12فروردین1334

شهادت:16 اسفند 1362، جزیره مجنون

فرمانده لشکر27 محمد رسول الله

 

قصه همت بعضی صفحاتش مثل قصه خیلی های دیگر است و بعضی هاش فقط مال خود اوست. اوهم قصه به دنیا آمدنش هرچه بود، مثل همه ما، وقتی آمد گریست. بچگی کرد، مدرسه رفت. حتی گاهی از معلمش کتک خورد و گاهی به دوستانش پس گردنی زد. بعضی تابستان ها کار کرد. دوست داشت داروسازی بخواند ولی در کنکور قبول نشد. بعد دانشسرا رفت و معلمی کرد. او هم قهر و عشق، هر دو را داشت. خندید و خنداند. زندگی کرد. هم راه شد. رفت و گریاند. تنها چیزی که او را در این دور ماندنی کرد، راهی بود که به دل ها باز کرد و عشقی که آفرید. قصه زندگی او گاه صفحاتی دارد که به افسانه می ماندت اگر به آسمان راهی نداشته باشی.

یادگاران- همت

Zeynab
۰۸ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر