دوکوهه

دوکوهه تو یک پادگان نیستی تو قطعه ای از خاک کربلائی چرا که یاران عاشورائی سیدالشهدا را به قافله ی او رساندی. شهید سید مرتضی آوینی

دوکوهه

دوکوهه تو یک پادگان نیستی تو قطعه ای از خاک کربلائی چرا که یاران عاشورائی سیدالشهدا را به قافله ی او رساندی. شهید سید مرتضی آوینی

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

اسفند 84 بود. برای اولین بار رفته بودم جنوب، مناطق جنگی. تا اون موقع حتی عکسش رو هم ندیده بودم . فقط چند بار اسمش به گوشم خورده بود. اتوبوس تو دزفول توقف داشت. یه نمایشگاه زده بودند از کتابای دفاع مقدس. رفتم یه چرخی تونمایشگاه زدم ولی هیچ کدوم از کتابا و نویسنده هاشون برام آشنا نبود. رسیدم به آخرین غرفه. داشتن صدامون می کردن بریم سوار اتوبوس بشیم که چشمم افتاد به عکسش رو جلد کتاب. نگاهش یه جور خاصی بود. کتابو برداشتم و اسمشو خوندم. یادگاران- کتاب همت.

از سربازی که مسوول غرفه بود قیمت کتابو پرسیدم و باعجله یه اسکناس از تو کیفم درآوردم و دادم بهش. نمی دونم اسکناس چند تومنی بود که ازم نگرفت و گفت پول خرد نداره. بهش گفتم من این کتابو می خوام، عجله دارم، پول خرد هم ندارم! پولو گرفت و رفت از غرفه های دیگه خرد کرد و آورد. سوار اتوبوس شدم و شروع کردم به خوندن کتاب.

یه احساس عجیبی داشتم. انگار پا تو یه دنیای جدید گذاشته بودم. هرچی بیشتر می خوندم ، بیشتر مطمئن می شدم که این آدم با کسایی که تا حالا می شناختم فرق می کنه، با همه آدم هایی که تو عمرم دیده بودم.

از اون موقع به بعد هر وقت کتابی درباره اش پیدا می کردم ، می خریدم. از آدم هایی که می شناختنش درباره اش می پرسیدم و خلاصه هر جور که بود سعی می کردم بیشتر بشناسمش. سال بعدش که رفتم جنوب، تو منطقه اروندکنار یه نفر چند تا عکس بهم داد که عکس حاج همتم بینشون بود . وقتی برگشتم خونه، با اینکه می دونستم برای خیلی از اطرافیانم عجیب به نظر می رسه، عکسو به دیوار اتاقم زدم و همین شد شروع رفاقت من با حاج همت.

تو این هفت هشت سالی که از اون ماجرا میگذره ، خیلی چیزا تو زندگی من عوض شده. عادت هام ، دوست داشتن هام، کارایی که می کردم، جاهایی که می رفتم و خیلی چیزهای دیگه. ولی درباره حاج همت هیچی برام عوض نشده. من هنوزم مثل گذشته و خیلی بیشتر از اون موقع دوسش دارم. می تونم به جرات بگم شهید همت بهترین دوستیه که تا حالا داشتم.

کتاب همت

Zeynab
۱۴ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سرتا پاش خاکی بود. چشم هاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما. دو ماه بود ندیده بودمش.

حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور، بعد نماز بخون. سر سجاده ایستاد. آستین هاش را پایین کشید و گفت: " من با عجله اومده م که نماز اول وقتم از دست نره" 

کنارش ایستادم. حس می کردم هر آن ممکن است بیفتد زمین. شاید این جوری می توانستم نگهش دارم.

یادگاران- کتاب همت

Zeynab
۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوتایی با حاج احمد روی کاغذهایی درشت نوشته بودند:" الموت لامریکا". کاغذها رو لوله کرده بودند توی دستشون و کناری ایستاده بودند.

یکیشون مخ یکی از شرطه ها رو کار گرفته بود. اون یکی دست گذاشته بود پشت شرطه، مثلا گرم گرفته بودند. چند دقیقه بعد به هم اشاره کردند، دست از سر شرطه برداشتند و او راهش رو کشید و رفت.

سر و صدای عرب ها میومد. ریخته بودند دور و بر شرطه ی بی خبر از همه جا. بیچاره تازه فهمیده بود چه رودستی خورده. پشتش برچسب " الموت لامریکا" زده بودند.

 یادگاران - کتاب همت

Zeynab
۰۸ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

                                   

 


تولد:12فروردین1334

شهادت:16 اسفند 1362، جزیره مجنون

فرمانده لشکر27 محمد رسول الله

 

قصه همت بعضی صفحاتش مثل قصه خیلی های دیگر است و بعضی هاش فقط مال خود اوست. اوهم قصه به دنیا آمدنش هرچه بود، مثل همه ما، وقتی آمد گریست. بچگی کرد، مدرسه رفت. حتی گاهی از معلمش کتک خورد و گاهی به دوستانش پس گردنی زد. بعضی تابستان ها کار کرد. دوست داشت داروسازی بخواند ولی در کنکور قبول نشد. بعد دانشسرا رفت و معلمی کرد. او هم قهر و عشق، هر دو را داشت. خندید و خنداند. زندگی کرد. هم راه شد. رفت و گریاند. تنها چیزی که او را در این دور ماندنی کرد، راهی بود که به دل ها باز کرد و عشقی که آفرید. قصه زندگی او گاه صفحاتی دارد که به افسانه می ماندت اگر به آسمان راهی نداشته باشی.

یادگاران- همت

Zeynab
۰۸ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر